فصل پنجم .

شایدم نه !

 

 

وقتی شام خوردند ، با صدای درشکه بیدار شدند . بیلی که بیدار شد ، رفت بیرون از چادر به جولیا گفت :

منظم که شدی بیا بیرون . یکی منتظرته ! »

جولیا از شنیدن این حرف تعجب کرد . سریع خودش را با آبی که بیلی گذاشته بود شست و بعد موهایش را که مرتب کرد ، بافت و لباسش را عوض کرد . بعد رفت بیرون از چادر و درشکه ای را دید که روی آن خانمی با لباسی شبیه لباس سوزی بود نشسته بود !

آقایی عینکی که عینک اش کاملا شبیه به عینک آقای عینکی بود ، کنار خانم نشسته بود !

بعد جولیا با شجاعت صورت هردو را دید . صورت زن . کپی سوزی بود ! آقا هم کاملا شبیه آقای عینکی بود ! جولیا لحظه ای تعادل خودش را از دست داد اما بیلی نجاتش داد و حقیقت را گفت :

خب . شاید گیج شده باشی . این خانمی که می بینی کاملا شبیه سوزی است و این آقا هم کاملا شبیه آقای آیلستی است . راستش کاملا درست است . سوزی اومده !! » آقای آیلستی ؟

بذارین قضیه را ساده کنم . این خانم و آقا ، سوزی و آقای عینکی هستند ؟ یعنی ما سوزی را پیدا کردیم ؟
جولیا گفت : این . این . امکان ندارد ! امکان ندارد ! اما . چجوری ؟ ما که دنبال شما بودیم اما پیدا نشدید ، حالا خودتون اومدین دنبال ما ؟ بیلی توضیح میدی ؟ »

بیلی گفت : شاید سوزی بتونه . »

سوزی گفت : خواهر من برگشتم ! من با آقای آیلستی برگشتم . من رفته بودم دانشگاه ! با آقای آیلستی ! ببخشید همینطوری سر خود عمل کردم . اما دیگر نمی توانستم . »

اشک از چشم های جولیا ریخت و سوزی او را بغل کرد . جولیا خودش را بیرون کشید و با چشم های اشکی به خواهرش نگاه کرد . گفت : میدونی چقدر سختی کشیدم ؟ تمام مدت با حقایقی روبه رو شدم که حتی نمی توانی تصورش کنی . بعد تو . تو رفته بودی دانشگاه ؟ میدونی که من چقدر زخم شده ام ؟ میدونی چقدر گریه کردم ؟ تو که هیچی نمیدانی . »

بعد رو به بیلی کرد و گفت : باید وسایل را جمع کنیم و با هم بریم . باید بریم خانه . با سوزی و نامزدش !بدو باید جمع کنیم ! باید برای تو و پنی هم عروسی بگیریم ! » بیلی دست های جولیا را گرفت و او را متوقف کرد ؛

جولیا ! چی داری میگی ؟ من . من . دوست دارم ! » جولیا خشکش زد . دوستم دارد ؟

بیلی من را دوست دارد ؟ یعنی ممکنه ؟ وای خدایاااا !

حالا چه کار کنم ؟ به او چه بگویم ؟ جولیا گفت : بیلی ؟ تو من را دوست داری ؟ یعنی نمیخوای با پنی ازدواج کنی ؟ یعنی من را بیشتر دوست داری ؟ » بیلی سر تکان داد و بعد گفت : دیگه بهتر است راه بیافتیم .

باید بریم خبر ازدواجمون را به همه بگیم . خبر پیدا شدن سوزی را به همه بگیم . »

آقای آیلستی گفت : فکر کنم کسی به یاد من نبوده باشد . » بعد همه خندیدند و به راه افتادیم . بعد از کلی رفتن به دره ی مارها رسیدیم و بیلی گفت : یادت باشه این دفعه نامزد واقعی منی ! » بعد خنده ی ریزی سر داد . منم قرمز شدم .

و این داستان ادامه دارد .

#بانوی سبز 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها